اگر دارید این نوشته را میخوانید احتمالاً شما هم متممی هستید؛ و اگر متممی هستید قطعاً میدانید که “از کتاب” منتشر شده و به احتمال زیاد آن را سفارش داده و شاید آن را کامل خوانده باشید.
صفحهی 309 تا 319 کتاب در مورد «خاطرات کتابی» است و در آن محمدرضا از نوشتن خاطرات کتابی و حرف زدن و نوشتن به بهانهی کتابها میگوید و در انتها هم دو خاطرهی کتابی خودش را بیان میکند.
از این بخش کتاب خیلی خوشم آمد و دوست داشتم یکی از خاطرات کتابی خودم را که اخیراً اتفاق افتاده بنویسم. ماجرایی که به کتابخانهی دانشکدهمان مربوط میشود.
در این هفتهها و ماههای اخیر، این سوال که «قرار است در این زندگی چه کار کنم؟» ذهن من را -با شدت و ضعفهای مختلفی در طول زمان- درگیر خود کرده است. دبیرستان که بودم فکر میکردم که رشتهی دانشگاه مهمترین و شاید آخرین انتخاب زندگیام در مسیر شغلی باشد. امروز از این مثال خیلی بدم میآید و از گفتنش حالت تهوع میگیرم؛ اما به ما میگفتند -و ما هم تکرار میکردیم- که کنکور مانند یک قیف برعکس است و وارد شدنش سخت است اما از آنطرف مسیر باز و روشن است و دیگر دغدغهی چندانی باقی نمیماند و میتوانی شغل خوبی داشته باشی.
در این حین که ذهنم درگیر موضوعات مختلفی بود، دوستی صمیمی در دانشگاه من را بیشتر با فرایند تولید و صنعت در داروسازی و مخصوصاً گیاهان دارویی آشنا کرد. از اینکه چه ارزشهایی را میتوانیم در این حوزه خلق کنیم. از عصارهگیری و تولید اسانس گرفته تا خالصسازی مواد موثره دارویی از منابع طبیعی و از این داستانها. من هم دیدم که بهتر است کمی بیشتر از این موضوع سر در بیاورم یک روز به کتابخانهی دانشکده رفتم و 3 کتاب مربوط به کشت، صنعت، عصارهگیری و خلاصه هر چیزی که مربوط به گیاهان دارویی و کسب درآمد از فراوری آنها بود را گرفتم (میخواستم کتابهای بیشتری بردارم، اما خوشبختانه دانشکده اجازه نمیدهد که هر بار بیش از 3 کتاب قرض بگیریم).
کتابها را قرض گرفتم و آوردم خانه؛ جلدشان را -طبق عادتی وسواسگونه حاصل از دوران کرونا- با کمی الکل و پارچه تمیز کردم و در کتابخانه خودم قرار دادم. از اینجا به بعد دیگر اتفاق خاصی نیفتاد. نه من کتابها را خواندم، نه دوستم چیز جدیدی پیدا کرد، و نه من کنجکاوی بیشتری کردم. گذشت و گذشت و میانترم فرا رسید و 2-3 امتحان سخت بود که آنها را پشت سر گذاشتیم. یک روز به خودم آمدم و دیدم از آن یک ماهی که قرار بود کتاب را داشته باشم و بعد پسش بدهم خیلی گذشته است. دقیق یادم نیست ولی فکر کنم 17 روز بیش از قراری که با کتابخانه داشتم کتابها پیشم مانده بود.
بالاخره یک روز کتاب را بردم و نخوانده پس دادم. فهمیدم که حدوداً 54 هزار تومان هم جریمه شدم (اگر اجازه داشتم و بیش از 3 کتاب برمیداشتم، معلوم نبود چقدر جریمه میشدم). البته اولویت کتابخانه دانشکدهی ما جمعآوری جریمهی نقدی نیست؛ آنها ترجیح میدهند که به مبلغ جریمه یک کتاب جدید بخریم و آن را برای دانشکده ببریم. من هم این روش را خیلی دوست دارم و میپسندم و با وجود اینکه از بدقولی خود ناراحت بودم، اما از این جریمه حس مثبتی داشتم و خوشحال بودم.
قرار شد کتاب “کافهای بر لبه جهان” را بخرم و برای دانشکده ببرم. همان روز فوراً به مغازههای مختلف خیابان انقلاب سر زدم و پس از نیم ساعت پرس و جو دیدم که این کتاب را موجود ندارند. ناامید نشدم و در گوگل سرچ کردم، معمولاً سایت ایران کتاب کتابهایی که میخواهم را موجود دارد و با 20% تخفیف هم آنها را عرضه میکند. خوشخبتانه کتاب را موجود داشتند و من هم با دانشکده هماهنگ کردم که از آنجا سفارش بدهم.
کتاب را تقریباً 10 روز پیش سفارش دادم و متاسفانه خیلی دیر -یکشنبه 13 خرداد- به دستم رسید و نمیتوانستم به علت تعطیلات این هفته آن را فوراً به دست دانشکده برسانم. این شد که تصمیم گرفتم در این فرصت تعطیلات حداقل کتاب را بخوانم و ببینم که دربارهی چیست و ارزش خواندن دارد یا نه؟
از همان شب یکشنبه شروع کردم به خواندن کتاب (خوشبختانه متن خیلی روانی داشت و جز کتابهایی بود که هم نویسنده آن را روان نوشته بود و هم مترجم به ما لطف کرد و خوب و روان کتاب را ترجمه کرد). داستان کتاب هم قشنگ و دلنشین بود. فکرم این بود که خواندن این کتاب ساده فرصتی است برای استراحت دادن به ذهن و جدا شدن از دغدغههای فکری که این مدت درگیر آنها بودم.
اما خیال خامی بود. نویسنده، این کتاب -خیلی ساده و کمحجم 110 صفحهای را- دقیقاً برای این نوشته بود که ذهن خواننده را درگیر کند. اما نه درگیر موضوعات داستانی و شخصیتها و اینجور چیزها. نوشته بود که تلنگری به خواننده بزند. داستان کتاب حول این سه سوال میچرخید:
- چرا اینجا هستی؟
- آیا از مرگ میترسی؟
- آیا از زندگی راضی هستی؟
و منی که آمده بودم برای چند ساعت به دغدغههای خودم فکر نکنم، نه تنها رها نشدم، که سوالهای مهمتری اکنون روی میز آمده بود و باید به آنها هم فکر میکردم. اینکه قرار است چه کار کنم و چگونه از این زندگی استفاده کنم؟ که در نهایت از خودم راضی باشم و از مرگ هم نترسم؟ چون حرف کتاب این بود که اگر ما بفهمیم در این زندگی چه باید بکنیم و کاری را انجام دهیم که به آن علاقه داریم، آنوقت از زندگی خود راضی خواهیم بود و فکر کارهای نکرده و زندگی نزیسته، ما را از مرگ نخواهد ترساند.