فرض کنید که شما امروز به عنوان حاکم کشور x انتخاب شدید و باید در مورد بودجه مملکتتون تصمیمگیری کنید (نه خبری از پارلمان هست و نه دولت صرفاً خودتون هستید با خودتون و افرادی که قراره سیاستهای شما رو اجرا کنن).
این بودجه قراره به بخشهای مختلف اختصاص داده بشه از جمله آموزش، بهداشت، سلامت روان، پیشگیری از بیماریها، حمل و نقل عمومی، توسعه صنایع، راهسازی، پروژههای عمرانی، ساخت ارتش و دفاع از مملکت، سوبسید و …
این بودجه رو چطوری تقسیم میکنید؟
قبل از تقسیم بودجه احتمالاً همه شما با این موضوع موافقید که نمیشه بخشی رو به طور کامل حذف کرد و بودجه رو صرفاً به یک بخش اختصاص بدیم.
بنابراین فرق شما به عنوان حاکم کشور X با حاکم کشور Y اینه که به چه نسبتی این بودجه (محدود) رو میان بخشهای مختلف تقسیم میکنید.
تقسیم بندی احتمالی شما ممکنه این باشه:
15% بخش بهداشت
5% برای فعالیتهای تفریحی و شادی مردم
20% پروژههای عمرانی و راهسازی
25% برای تجهیز ارتش و دفاع از کشور
20% برای آموزش
15% هم برای توسعه صنایع داخل کشور
ممکنه من یک تقسیمبندی دیگه داشته باشم:
10% برای بهداشت
15% برای فعالیتهای تفریحی و شادی مردم
15% پروژههای عمرانی
20% برای تجهیز ارتش و دفاع از کشور
20% برای آموزش
20% هم برای توسعه صنایع داخل کشور
فرض کنید شما دانشجوی لیسانس رشته مهندسی کامپیوتر هستید. بهخاطر فاصله زیاد بین دانشگاه و شهر محل سکونت مجبور شدید خوابگاه بگیرید و به دلیل هزینههای زندگی مجردی و دانشجویی مجبورید کار کنید. اونجا طبیعتاً یک سری دوست هم پیدا میکنید و یک زمانی رو هم با اون آدما سپری میکنید.
کلیّت زندگی دانشجویی همینه. کارها معمولاً پاره وقته. شبکههای دوستی هم هست. درس و دانشگاه هم بخش قابل توجهی از وقت آدم رو اشغال میکنه.
اما فرق هر دانشجو با همکلاسیهای خودش در اینه که چجوری وقتش رو بین کارهای مختلف تقسیم میکنه.
من اینجوری تقسیم میکنم (کاملاً فرضی و صرفاً جهت مثال): 20% درصد درس میخونم. 30% میخوابم. 30% با دوستام وقت میگذرونم. 20% هم کار میکنم.
دوستم اینجوری تقسیم میکنه (همه این عددها صرفاً مثاله): 40% میخوابه. 10% درس میخونه. 50% با دوستاش وقت میگذرونه و چون نیاز مالی نداره کار نمیکنه.
یکی دیگه از همکلاسیمون هم اینجوری: 30% میخوابه. 40% کار میکنه. 10% درس میخونه. 20% هم با دوستاش وقت میگذرونه.
شما چجوری زمانتون رو تقسیم میکنید؟ بر چه اساس؟
دوباره فرض کنید همون دانشجو مهندسی کامپیوتر هستید و لیسانستون رو گرفتید. حالا میخواید بین گرفتن فوق لیسانس و کار کردن تمام وقت در یک سازمان یکی رو انتخاب کنید؛ کدوم گزینه رو و بر چه اساس انتخاب میکنید؟
تصور کنید که شما مدیر یک شرکت تولید ماکارونی هستید؛ احتمالاً بخشی از سود شرکت رو به توسعه شرکت اختصاص میدید، بخشی برای تبلیغات و برندسازی، بخشی هم به عنوان پاداش و تشویق کارکنانتون در نظر میگیرید و سایر نیازهایی که باید منابع سازمان رو بهشون تخصیص بدید.
سوال اینجاست که شما به عنوان مدیر در این شرایط بر چه اساسی تصمیم میگیرید؟
همهی مثالهای بالا گویای یک چیزه و اونم اینکه:
اغلب (یا شاید هم همهی) تصمیمگیریها و انتخابهای ما صفر و صد نیستند.
ما زمانمون رو فقط صرف کار کردن یا فقط صرف مطالعه نمیکنیم. بلکه وقتمون رو به ترکیبی از فعالیتهای مختلف (درس خوندن، کار کردن، تعامل با آدمها، رفع نیازهای فیزیولوژیک، تفریح و …) اختصاص میدیم.
ما هیچوقت مجبور نیستیم بین بیسواد بودن یا گرفتن دکتری یکی رو انتخاب کنیم.
قرار نیست همهی درآمدمون رو پسانداز کنیم یا به صورت کامل مصرفش کنیم.
تمام مثالها و حرفهای این نوشته تو یک کلمه خلاصه میشه: Marginalism
مارجین یعنی «لبه و حاشیهی یک چیز»؛ و بیان کنندهی نحوهی تصمیمگیری تو زندگی ما آدمهاست. مارجینالیسم یعنی انگار ما همیشه داریم روی یک لبه حرکت میکنیم و گاهی تصمیم میگیریم که به یک سمت حرکت کنیم و یا از یک سمت دور بشیم.
همهی مثالهای بالا هم همین مرز رو به ما نشون میده. مثلاً من 12 سال تو مدرسه درس خوندم و الآن بین دانشگاه رفتن یا کار کردن یا هیچ کاری کردن باید تصمیم بگیرم کدوم رو انتخاب کنم. هیچکس از اول تصمیم نمیگیره بره مثلاً فوق لیسانس بگیره. قدم به قدم میره جلو و تو هر مقطع از زندگیش تصمیم میگیره که بره جلوتر یا نه؟
این مفهوم به ما کمک میکنه به این فکر کنیم که با هر تصمیم یا اصطلاحاً حرکت روی حاشیه و لبه، چه اتفاقی میفته؟ چه مزایا و هزینههایی در پی خواهد داشت؟
خیلی جالبه اگه به اصل اول و دوم هم نگاه کنیم میبینیم اینا همه با هم مرتبطن و میشه اینها رو به هم وصل کرد.
اصل اول میگفت همهی ما درگیر مبادلهایم؛ اصل دوم حرفش این بود که ما در این مبادله اگر چیزی رو انتخاب کنیم، باید حواسمون باشه انتخابهای دیگری هم هست و با هر انتخاب داریم چیزهای دیگری رو از دست میدیم؛ این اصل هم میگه که تصمیمها و مبادلات ما اولاً صفر و صد نیستن و تو هر مقطع از زندگی باید ببینیم هر مسیری که انتخاب میکنیم چه مزایا و معایبی داره؟
برگردیم به مثالها.
تو مثال اول یکم در مورد تخصیص منابع تو یک کشور فرضی حرف زدیم. اونجا هم تصمیمات ما از جنس حاشیهای هستن. مثلاً باید ببینیم که 10% بودجه نظامی بیشتر، چه مزایایی داره و چه معایبی و آیا به نفع کشور هست که این بودجه رو افزایش بدیم یا نه؟
مثال دوم هم تخصیص زمان بود به فعالیتهای مختلف؛ 10% بیشتر درس خوندن یا 10% بیشتر کار کردن چه اثراتی داره؟ مزایا و معایبش چیه؟
مثال سوم هم امروزه زیاد باهاش درگیریم. اینکه بیشتر درس بخونم یا نه؟ دانشگاه برم یا نرم؟ از لیسانس برم فوق لیسانس یا نه؟ باز هم باید ببینیم مثلاً رفتن از لیسانس به فوق لیسانس چه چیزهایی رو برای ما به ارمغان میاره و چه چیزهایی رو از ما میگیره؟
آخریش هم مثال یک سازمان بود؛ مثلاً هر نیروی انسانی اضافهای که استخدام میشه چقدر بهرهوری سازمان تغییر میکنه؟
خلاصه این قسمت:
“Marginality” is a concept that describes one thing being affected when another thing changes slightly.
فکر کنم همین جمله گویاتر از کل توضیحاتیه که دادم. کلاً یادمون باشه که اگه چیزی رو تغییر بدیم (مثلاً ماهی 5% بیشتر پس انداز کنیم یا روزی یک ساعت بیشتر کار کنیم) در انتها چه تغییراتی خواهیم داشت و این تغییر چه مزایا و معایبی رو با خودش به همراه میاره؟
پینوشت
تمرکز من توی این نوشته صرفاً روی خود مفهوم marginality بود و اینکه یکم برامون مهم بشه و بیشتر بهش فکر کنیم.
قصد این رو هم نداشتم که بگم لزوماً چه تصمیمی بهینه هست یا نیست؟ چونکه شرایط هر آدم با یک نفر دیگه متفاوته و شاید تصمیم بهینه برای یک نفر دقیقاً نتیجه عکسی برای فرد دیگه داشته باشه.
و به عنوان نکته آخر باید این رو هم بگم که بین همهی این ده اصلی که قراره گفته بشه، این اصل یکم فهمش سختتره انگار (لااقل برای من هم فهمش و هم توضیحش سخت بوده) و به همین خاطر بهجز منبع اصلی که خود کتابه بود یک سری منابع دیگه (+)(+)(+) هم برای نوشتن این پست مورد استفاده قرار گرفتن.