این گزارش، یکی مونده به آخرین گزارش از زندگی شخصی من (در سال 1402) در این وبلاگه. این 5 ماهی که تا آخر سال داریم رو میخوام به کارم اختصاص بدم، بعد از 2 سال مطالعه و تلاش برای یادگیری بیشتر و به قول معروف «توسعهی فردی»، این مسیر چند ماه کندتر پیش خواهد رفت تا بتونم تمرکزم رو روی کارم بذارم.
داشتن همه چیز با هم خیلی جذابه. کتابت رو بخونی، مطالعه منظم و عمیقت رو داشته باشی، و در عین حال روابط خوب و درس و کار حرفهای و … اما این وضعیت حتی برای فیلمها هم قفله؛ چه برسه به من. قصدم اینه که آخر سال یک گزارش سالانه منتشر کنم و بعد از اون اگر عمری بود و شرایطش مناسب بود، گزارشهای ماهانه رو ادامه میدم.
بگذریم.
یکم از این ماه بگم و تصمیمی که گرفتم و از زندگی، که گاهی اوقات از پویاییای که داره واقعاً شگفتزده میشم.
یک رمان خیلی قشنگ رو شروع کردم به خوندن؛ البته از قبل برای خوندنش برنامهای نداشتم. چند ماهه که کتاب مسئلهی اسپینوزا رو خریدم و تو قفسهی کتابهام بود ولی نخونده بودمش. البته حدس میزدم که باید کتاب جذابی برام باشه چون قبلاً خیلی حس و حال خوب و عجیبی از کتاب وقتی نیچه گریست (اثر اروین د.یالوم) گرفته بودم.
کتاب AI super powers کای فو لی هم شروع کرده بودم به خوندن. تقریباً 30 صفحه خوندم. به شدت جذاب بود برام ولی رها کردم. این چند ماه سهم مطالعه رو میخوام کمتر کنم تا بتونم وقت بیشتری روی کار بذارم. این کتاب رو قطعاً خواهم خوند و نمیذارم از دستم بره.
بهجز پادکست بیپلاس (مخصوصاً روایتهای تاریخیش) که توی زمانهای مرده تو یوتیوب دنبال میکنم، تقریباً بقیه پادکستها رو گذاشتم کنار. حتی مطالعه متمم هم متوقف شده و احتمالاً تا انتهای سال چنین وضعی داشته باشم.
از گزارش این ماه که بگذریم، دو تا چیز جالب دیگه هم یاد گرفتم که میخوام اینجا ثبتش کنم تا بمونه:
اولی:
اینکه بهتره از برنامهای که توی ذهنمون برای آینده داریم خیلی پابلیک حرف نزنیم؛ بعضی وقتها اتفاقات جدید و شرایط جدید، باعث میشه آدم بخواد تصمیمش رو راجع به انجام دادن یا ندادن یک کار عوض کنه؛ ولی وقتی بره و همه جا جار بزنه، اون حرفی که زده بعداً براش آزاردهنده میشه (شبیه یک تعهد) و باعث میشه که نتونه با فشار روانی کم مسیرش رو تغییر بده.
دومی:
دل کندن خیلی سخته؛ ولی برای ادامه دادن لازمه. بعضی وقتها تو زندگی چیزهای بهنظر خوبی گیرمون میاد؛ اما فراموش میکنیم که این چیز خوب برای همیشه قرار نیست باهامون بمونه، نباید بهش وابسته بشیم، نباید بقیه زندگیمون رو قربانی اون بکنیم.
نمیدونم میتونم منظورم رو درست برسونم یا نه. بعضی وقتا برای رسیدن به یک هدف هزینه زیادی میدیم، تلاش زیادی میکنیم و وقتی بهش میرسیم، دیگه جرئت نمیکنیم که ولش کنیم. یا حتی بدتر از اون، شکست میخوریم و بازم ول نمیکنیم؛ یا دیگه در بدترین حالتش، شکست میخوریم ولی متوجه نمیشیم که شکست خوردیم و چشمهامون رو به قدر ندیدن سایر فرصتها و مسیرها کور میکنیم و فقط زوم میکنیم روی چیزی که بهش وابسته شدیم.
دل کندن از چیزهای ارزشمند، مقدمهی به دست آوردن یا از دست ندادن چیزهای ارزشمندتر زندگیه. همین. البته اینا همش حرفه؛ میدونم که انجام دادنش از بزرگترین چالشهای زندگیه و خودمم باید منتظر گند زدن و پشیمون شدنها باشم.
یک کلیپ کوتاه و مرتبط به این به این بحث هم میثم مدنی منتشر کرده بود که اندازه یک کتاب حرف توش داشت:
کلام آخر
یک سری موضوعاتم هست که راجع بهش میخوام بنویسم؛ یک سری نوشتهها هم ناقص مونده عملاً. امیدوارم تو این چند ماه تا آخر سال حوصلهم بکشه و بیام در موردش بنویسم.
یک پاسخ
سلام هاشم جان.
با نکته اولی که نوشتی خیلی خیلی موافقم. آدم نباید اهداف مهماش رو به بقیه بگه. هم اینکه ناامیدت میکنند. هم این که یک حس سرخوردگی عجیبی بهت دست میده وقتی ازت پیگیری میکنند که چی شد.